جستجو در وبلاگ

نطر خود درباره وبلاگ

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

هاشم

سركلاس وقتي سر كلاس درس نشسته بودم.تمام حواسم متوجه دختري بود.كه كنار دستم نشسته بود.و اون منو داداشي صدا ميكرد.به موهاي مواج و زيبايش خيره شده بودم.و ارزو ميكردم،كه عشقش متعلق به من باشه.اما اون توجهي به اين مسايل نميكرد.اخر كلاس پيش من اومد و جزوء جلسه پيش رو خواست،من جزوءام رو بهش دادم.بهم گفت"متشكرم" ميخام بهش بگم،ميخام كه بدونه،من نميخام فقط"داداشي"باشم من عاشقشم اما...من خيلي خجالتي هستم،علتش رو نميدونم.تلفن زنگ زد.خودش بود،گريه مي كرد.كه دوستش قلبش رو شكسته از من خواست كه برم پيشش.نميخاست تنها باشه.من هم اينكارو كردم.وقتي كنارش رو كاناپه نشسته بودم.تمام فكرم متوجه اون چشمهاي معصومش بود.ارزو ميكردم كه عشقش متعلق به من باشه.بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 چيپس،خواست بره بخوابه،به من نگاه كرد و گفت"متشكرم" ميخوام بهش بگم،ميخوام كه بدونه،من نميخواهم فقط"داداشي"باشم من عاشقشم.اما...من خيلي خجالتي هستم،علتش رو نميدونم.روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد وگفت،قرارم بهم خورده اون نميخواد با من بياد.ترم گذشته ما بهم قول داده بوديم كه اگه زماني هيچ كدوممون براي مراسم پارتنر نداشتيم.با هم ديگه باشيم.ددست مثل يه"خواهر و برادر"ما با هم به جشن رفتيم.جشن به پايان رسيد.من پشت سر اون كنار در خروجي ايستاده بودم.تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و چشمان همچون كريستاش بود.ارزو ميكردم عشقش متعلق به من باشه.اما اون مثل من فكر نميكرد و من اينو ميدونستم،به من گفت"متشكرم"شب خيلي خوبي داشتيم. ميخام بهش بگم،ميخام بدونه،من نميخام فقط"داداشي"باشم.من عاشقشم،اما...من خيلي خجالتي هستم.علتش رو نميدونم.يه روز گذشت،سپس يه هفته،يكسال،قبل از اينكه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلي فرا رسيد،من به اون نگاه ميكردم،قبل از اينكه كسي خونه بره به سمت من اومد،با همون لباس و كلاه فارغ التحصيلي با گريه منو در اغوش گرفت و سرش رو روي شونه من گذاشت و اروم گفت: تو بهترين"داداشي"دنيا هستي متشكرم. ميخام بهش بگم،ميخام كه بدونه.من عاشقشم،اما...من خيلي خجالتي هستم. علتش رو نميدانم.نشستم روي صندلي اون دختره حالا داره ازدواج ميكنه،من ديدم كه"بله"رو گفت و وارد زندگي جديدي شد.با مرد ديگه اي ازدواج كرد.من ميخواستم عشقش متعلق به من باشه،اما اون اينطوري فكر نميكرد.و من اينو ميدونستم.اما قبل از اينكه بره به من رو كرد و گفت،تو اومدي"متشكرم" ميخام بهش بگم،ميخام كه بدونه.من نميخام فقط"داداشي"باشم .من عاشقشم اما...من خيلي خجالتي هستم علتش رو نميدونم.سالهاي خيلي زيادي گذشت.به تابوتي نگاه ميكنم كه دختري كه من رو داداشي خودش ميدونست توي اون خوابيده.فقط دوستان دوران تحصيلي اش دور تابوت هستند،يك نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه.دختري كه در دوران تحصيل اون را نوشته.اين چيزي هست كه اون نوشته بود. ...اي كاش بهش گفته بودم دوست دارم... نويسنده:حامد هوشمندي

هیچ نظری موجود نیست: